دانلود رمان مردی که شناخته نشد از زهرا راستگو
در این مطلب از تک رمان ، رمان مردی که شناخته نشد را اماده کردیم.برای دانلود رمان مردی که شناخته نشد از زهرا راستگو در ادامه مطلب با ما همراه باشید.
بخشی از پارت اول رمان مردی که شناخته نشد از زهرا راستگو :
حال غریبی دارد از خدا میخواهد تا زودتر کلاس تمام شود اینقدر به ساعتش نگاه میکند که بلاخره بصیرتی از کوره در میرود.
- انگار کلاس واسه شما خیلی خسته کننده شده؟ چند دقیقه بیشتر نمونده، اگه میشه دندون رو جیگر بذار و ما رو تحمل کن.
وقتی پیرزن نچسب با آن مقنعهی چانهدار کجش نیش زبانش فاطمه را هدف میگیرد، توجه تمام بچههای کلاس سمت او جلب میشود، کمی دستپاچه می گوید:
-ببخشید استاد... امروز یکم خستهم.
بصیرتی کم نمیآورد و مثل همیشه پشت چشمی نازک میکند.
- کِی خسته نیستی شما؟ اینو به من بگو!
رنگ به رنگ میشود و سکوت میکند چون از بچه های ترم بالایی شنیده که سر به سر گذاشتن با او مساوی با افتادن درسش است عاقلانه نیست با این شرایط دهان به دهانش بگذارد.
چند دقیقه باقی مانده را هم به هر مصیبتی است تحمل میکند. صدای خسته نباشید بلند بصیرتی که در کلاس میپیچد، نفس راحتی میکشد و خیلی سریع وسایلش را جمع میکند و از روی نیمکتش بلند میشود. پوزخند گوشه لب استاد زیادی روی اعصابش رژه می رود، پا تند میکند و از کنارش می گذرد.
می خواهد در مورد جریان کوه رفتن که آن هفته شیما یکی از بچههای سال بالایی که فارسی عمومی را با هم میگذرانند و از او خواسته بود تا همراهشان بیاید سوال کند؛ برای همین به سمت پلههای ته سالن کلاسهای مدیریت و حسابداری میرود و سرش را بلند میکند و در بسته کلاسشان را زیر نظر میگیرد اما خودش بهتر از همه میداند که سوال پرسیدن از شیما بهانهای بیش نیست. هدف او دیدن آن پسری است که عجیب دلش را برده است. چند ثانیه این پا و آن پا میکند بلاخره باز کردن در کلاس مصادف میشود با پاره شدن افکار و صدای شدید ضربان قلبش و خیال میکند هرکسی که اطرافش هست صدای گومگوم قلبش را میشنود!!
سه تا دختر خنده کنان بیرون میآیند و بعد...